مثنوي مولانا به گونه اي دنباله سنت معارف گويي است که در خاندان وي معمول بوده است. ارتجالي بودن کلام، دخالت اقتضائات آني و في المجلس در سير طبيعي مطالب، الزامات بلاغت منبري و در نتيجه گسستگي سخن از نشانه هاي ناگزير اين گونه آثار است. حضور مستقيم و بالفعل مخاطبان در زمان آفريده شدن مثنوي، فضايي مدرسي ايجاد مي کند و بالطبع نقش گويا و خاموش آنان را در جاي جاي اين منظومه تعليمي، که محصول تعامل گوينده و شنونده است، مي توان ديد. از سوي ديگر، علائق و سلائق مولانا نسبت به برخي مطالب و مضامين دلخواه، سبب مي شود تا در شکل گيري نهايي حکايات، کلام او را در اختيار خود بگيرند نه او کلام را. تذکارهاي مکرر مولانا در توجه خواننده به معناي انفسي، نه آفاقي، حکايات و پيمانه معني شمردن قصه به مخاطب او مي آموزد که در ظاهر حکايات نماند و مثنوي را به منزله کتاب قصه نخواند. در اين مقاله به اين موضوعات پرداخته مي شود: استطراد در مثنوي به شکلها و انگيزه هاي گوناگون پيدا مي شود. واکنشهاي مخاطبان حاضر در مجالس اعم از سخنان يا حالات، تداعيهايي که بي اختيار در ذهن مولانا شکل مي گيرند، بيخود شدن گوينده در هنگام طرح مطالبي که روح حساس او شديدا به آنها وابسته است، همچون عشق، توحيد، فنا، ياد شمس تبريزي و... در زمره انگيزه هاي اين گريزهاست.